کد مطلب:140357 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:138

شهادت پسر جناب مسلم بن عوسجه
جناب مسلم بن عوسجه علیه الرحمه پس از آنكه به واسطه سه نفر مشتركا به نامهای: عبدالله ضبانی و عبدالله بن خشكاره اسدی و مسلم بن عبدالله ضبانی شهید شد این سه ناپاك در میان معركه قتال افتخار و مباهات می كردند كه مسلم بن


عوسجه را ما كشتیم.

شبث بن ربعی با آن همه قساوت و خباثتی كه داشت به ایشان دشنام داد و گفت:

ثكلتكم امكم مادرهای شما به عزایتان بنشیند نهال عزت خود را قطع كرده و بكشتن او افتخار می كنید وای بر شما كسی را كشته اید كه در اسلام كارهای بزرگ و نمایان كرده است.

به نقل محمد بن ابیطالب چون مسلم را شهید كردند و خبر شهادتش منتشر شد به گوش زوجه سملم رسید دست برد گریبان درید و فریاد زد: وا سیداه، وا عوسجاه.

چون صدای گریه و شیون از خیمه آن شهید بلند شد تمام اصحاب و آقازادگان حتی مخدرات حرم امام علیه السلام به گریه درآمدند، مسلم كنیزی داشت كه از برای آقای خود خیلی بی تابی می كرد و پیوسته به نوحه گری و شیون و افغان مشغول بود.

نورالائمه خوارزمی روایت كرده كه مسلم بن عوسجه فرزندی داشت نونهال و تازه سال همینكه خبر شهادت پدر را شنید و دانست كه یتیم شده زاری و شیون آغاز كرد و سپس با شمشیر آخته روی به مصاف آورد خامس آل عبا علیه السلام دیدند جوانی خردسال از خیمه بیرون آمده با شمشیر برهنه، حضرت فرمودند:

پسر كجا می روی؟ پدرت را كشته اند اگر تو هم قدم پیش گذاری كشته می شوی و مادرت غریب و بی مونس می ماند، برگرد به نزد مادرت.

آن جوان یتیم خواست به فرموده امام علیه السلام برگردد، مادرش رسید گفت:

نور دیده چه خیال داری؟ اگر روی از جهاد بگردانی از تو راضی نیستم.

محمد بن ابیطالب می گوید:

جوانی در صحنه كارزار ظاهر شد كه پدرش كشته شده بود و مادرش همراه و بدنبالش می آمد و این جوان گویا همین پسر مسلم بن عوسجه باشد باری مادر او


را تحریص و ترغیب به جهاد و كشته شدن می نمود.

امام علیه السلام فرمود: ای جوان نورس شاید مادرت راضی به مبارزت و میدان رفتن تو نباشد برگرد.

عرض كرد: تصدقت شوم، امی امرتنی بذلك مادرم مرا امر كرده كه جان فدای خاك پایت كنم و او شمشیر به كمر بسته تا جهاد نمایم.

اشگ حضرت جاری شد و اصحاب امام علیه السلام نیز به گریه درآمدند كه كار سید الشهداء به كجا رسیده كه اطفال خردسال از آن جناب حمایت می كنند، باری آن جوان روی به معركه نهاد و وارد میدان شد و این رجز بخواند:



امیری حسین و نعم الامیر

سرور فؤاد البشر النذیر



علی و فاطمه والده

فهل تعلمون له من نظیر



له طلعة مثل شمس الضحی

له غرة مثل بدر منیر



پس از خواندن رجز خود را زد به دریای لشگر، آن شیر بچه بیست نفر از آن نامردان را به خاك هلاكت افكند بازوانش از كار افتاد عطش بر او غالب شد آن ناپاكان فرصت را غنیمت شمرده به او هجوم آورده و از پا در آوردنش و وقتی آن جوان روی خاك افتاد سرش را بریده و بطرف لشگر امام علیه السلام پرتاب كردند مادرش دوید و سر را برداشت و بوسید و گفت: آفرین بر تو ای نور دیده كه مرا پیش فاطمه سلام الله علیها روسفید كردی سپس سر را بطرف لشگر عمر سعد پرتاب نمود و یك نفر را با آن كشت و پس از آن درنگ نكرد عمود خیمه را كشید و گفت این زندگی از برای من بعد از شوهر و پسر دیگر بكار نمی آید مردانه بر آن نامردان حمله كرد و این رجز بخواند:



انا عجوز، سیدی ضعیفة

خاویة بالیة نحیفة



اضربكم بضربة غنیفة

دون بنی فاطمة الشریفة



یعنی من زن شوهر مرده، ضعیفه پیر و ناتوانی بالیده نیم جانی هستم كه


حمایت اولاد فاطمه را می كنم.

این بگفت و دو تن از كوفیان را با ضرب عمود كشت و عاقبت به روایت ابن شهرآشوب نامردان آن ضعیفه داغدیده را محاصره كرده كشتند و به شوهر و فرزندش ملحق كردند.